زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ؛ ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
بیشتر بخوانید » “ثروت موفقیت یا عشق”
+ جهت مشاوره کسب و کار کلیک کنید
زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت : من شما را نمی شناسم ؛ ولی فکر می کنم گرسنه باشید ، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.
بیشتر بخوانید » “ثروت موفقیت یا عشق”
دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.
یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟
بیشتر بخوانید » “چطور از زندگی لذت ببریم؟”
استادی درشروع کلاس درس، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید:
به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟
شاگردان جواب دادند:
۵۰ گرم ، ۱۰۰ گرم ، ۱۵۰ گرم
بیشتر بخوانید » “وزن یک لیوان آب چقدر … ؟”
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید.
او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
بیشتر بخوانید » “داستان بیسکویت”
شبی مار بزرگی برای پیدا کردن غذا وارد دکان نجاری می شود.
عادت نجار این بود که موقع رفتن و تعطیلی دکان، بعضی از وسایل کارش را روی میز بگذارد.
آن شب هم اره کارش روی میز بود.
بیشتر بخوانید » “داستان مار”
استادی با شاگردش از باغى میگذشت، چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت:
گمان میکنم این کفش کارگرى است که در این باغ کار میکند، بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم…!
استاد گفت:
چرا براى خنده خود او را
بیشتر بخوانید » “انسانیت …”
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.
پیامبر (صل الله علیه و آله) از او پرسید: «ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟»
بیشتر بخوانید » “دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟”
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد…
بیشتر بخوانید » “کشیشی که جهنم را خرید…”
روزی کشاورزی در مزرعه خود کدو تنبل کاشته بود.موقعی که کدوها در حال نمو بودند
کشاورز ضمن سرکشی خود از مزرعه متوجه یک تنگ شیشه ای می شود که احتمالا
توسط رهگذری به مزرعه پرتاپ شده بود.
کشاورز برای کسب تجربه،کدو تنبل کوچکی را با احتیاط هر چه تمام،طوری که ساقه نرم
آن آسیب نبیند،به درون تنگ می گذارد.
بیشتر بخوانید » “آینده شما به خودتان بستگی دارد”